بعد از مدتها...
اینکه وبلاگ پر مخاطبت را در بلاگفا رها می کنی و می آیی در اینجا می نویسی گواهی می دهد که چقدر در بین آن جمع سی - چهل نفره احساس غربت و خفگی می کنی...احساس خفگی می کنی که چرا نمی توانی از دردهایت بگویی...و حتی از آنها نام ببری...حتی با آنکه همه ی آن دوستان را دوست می داری...گور پدر خود سانسوری...می خواهم داد بزنم...می خواهم از آقا بگویم...که چقدر دوستش دارم، که چقدر دوستش دارم، که چقدر دوستش دارم، که چقدر دوستش دارم، که چقدر دوستش دارم، دوستش دارم...دوستش دارم...دوستش دارم...کاش بشود عمری از آقا گفت...از این روزها و شب ها که کمیل و توسل می خوانم از این که حرف هایش را عملی نکرده ام، نشناختمش، و به ولایتش ایمان کامل پیدا نکرده ام تا بی چون و چرا اهل عمل شوم، پیش خدا و اهل بیت (علیهم السلام) شرمنده ام...یا فاطمه زهرا!...مادر جان!...ما را ببخشید سید علی تان و ولی مان را تنها گذاشته ایم!...اللهم عرفنی حجتک...!
تو حس امید و ما بهانه ی غصه هایت... تو اشک شوق وصال و ما بی رمق برای یک نگاه... تو شفیع و ما بهانه اشک های دردهایت... تو زیبای پنهان و ما مست زرق و برق خود... تو منتظَر و حتی منتظِر و ما فقط مانع ظهور... وای بر ما...وای بر ما...وای بر ما!